دوش در مهتاب دیدم مجلسی از دور مست
طفل مست و پیر مست و مطرب تنبور مست
ماه داده آسمانرا جرعه ای زان جام می
ماه مست و مهر مست و سایه مست و نور مست
بوی زان می چون رسیده بر دماغ بوستان
سبزه مست و آب مست و شاخ مست انگور مست
خورده رضوان ساغری از دست ساقی الست
عرش مست و فرش مست و خلد مست و حور مست
زین طرف بزم شهانه از شراب نیم جوش
تاج مست و تخت مست و قیصر و فغفور مست
شمس تبریزی شده از جرعه ای مست و خراب
لاجرم مست است و از گفتار خود معذور
مست
خیلی وقت بود نمی نوشتم .
خیلی وقت بود می نوشتم و پاره می کردم .
اما امشب می نویسم ؛ چون امشب پر از غصه ام .
غصه های سباه سفید . غصه های رنگی .
امشب تفکرم از فردا رنگیست ، اما نمی دونم لحظه ای بعد هستم یا نه .
و در تاریکی ذهنم از فرط خیال غصه هایم می رقصند .
امشب آسمون ابریه .
و صدایی در دل شب ناامیدم می کند از زیستن . این صدا را تو شنیدی ؟
صدای وهم انگیز سکوت .
امشب اینجاست در دل تاریکی شب غوطه ور است .
من از این تاریکی می ترسم .
امشب ستاره می خوام .
باید ستاره های کاغذیمو از توی کشو بردارم و بچسبونم روی شیشه ی پنجره .
اما آخرین بار ستاره هام با شیشه شکستن .
و من امشب اینجا بدون ستاره تنها هستم.
کی به من ستاره میده ؟
زنی سه دختر داشت که هر سه ازدواج کرده بودند.
يکروز تصميم گرفت ميزان علاقه ای که دامادهايش به او دارند را
ارزيابی کند.
يکی از دامادها را به خانه اش دعوت کرد و در حالی که در کنار استخر
قدم ميزدند از قصد وانمود کرد که پايش ليز خورده و خود را درون
استخر انداخت.
دامادش فوراً شيرجه رفت توی آب و او را نجات داد.
فردا صبح يک ماشين پژو ٢٠٦ نو جلوی پارکينگ خانه داماد بود و روی
شيشه اش
نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
زن همين کار را با داماد دومش هم کرد و اين بار هم داماد فوراً
شيرجه رفت
توی آب و جان زن را نجات داد.
داماد دوم هم فردای آن روز يک ماشين پژو ٢٠٦ نو هديه گرفت که
روی شيشه اش
نوشته بود: «متشکرم! از طرف مادر زنت»
نوبت به داماد آخری رسيد.
زن باز هم همان صحنه را تکرار کرد و خود را به داخل استخر انداخت
اما داماد از جايش تکان نخورد او پيش خود فکر کرد وقتش رسيده که
اين پيرزن از
دنيا برود پس چرا من خودم را به خطر بياندازم؟
همين طور ايستاد تا مادر زنش در آب غرق شد و مرد.
فردا صبح يک ماشين بی ام و آخرين مدل جلوی پارکينگ خانه داماد
سوم بود
که روی شيشه اش نوشته بود:«متشکرم! ازطرف پدر زنت»
چند روزیست که تنهـا به تو می اندیشــم
از خـودم غافـلم اما به تــو می اندیشـــم
شب که مهتاب در آیینه ی من می رقصـد
می نشینم به تماشا به تو می اندیشــم
چــیستی........؟؟خــواب وخیالــی........؟؟
کــــه در ایـــن خــلوت شـــبها تنهـــا ........
به تو می اندیشم؟
من رقص دختران هندي را بيشتر از نماز پدر و مادرم دوست دارم. چون آنها از روي عشق
و علاقه مي رقصند ولي پدر و مادرم از روي عادت نماز مي خوانند .
«دکتر علي شريعتي»
------------ --------- --------- --------- --------- --------- --
به سه چيز تکيه نکن، غرور، دروغ و عشق. آدم با غرور مي تازد، با دروغ مي بازد و با عشق
مي ميرد. «دکتر علي شريعتي»
------------ --------- --------- --------- --------- --------- --
زن عشق مي كارد و كينه درو مي كند... ديه اش نصف ديه توست و مجازات زنايش با تو
برابر... مي تواند تنها يك همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسرهستي ....
براي ازدواجش ــ در هر سني ـ اجازه ولي لازم است و تو هر زماني بخواهي به لطف
قانونگذار ميتواني ازدواج كني ... در محبسي به نام بكارت زنداني است و تو ... او كتك
مي خورد و تو محاكمه نمي شوي ... او مي زايد و تو براي فرزندش نام انتخاب مي كني...
او درد مي كشد و تو نگراني كه كودك دختر نباشد .... او بي خوابي مي كشد و تو خواب
حوريان بهشتي را مي بيني ... او مادر مي شود و همه جا مي پرسند نام پدر .....
------------ --------- --------- --------- --------- --------- --
اگر تنهاترين تنها شوم باز خدا هست او جانشين همه نداشتنهاست
------------ --------- --------- --------- --------- --------- --
عاقلانه ازدواج کن تا عاشقانه زندگي کني .
------------ --------- --------- --------- --------- --------- --
اگر مثل گاو گنده باشي،ميدوشنت، اگر مثل خر قوي باشي،بارت مي كنند، اگر مثل اسب
دونده باشي،سوارت مي شوند.... فقط از فهميدن تو مي ترسند
------------ --------- --------- --------- --------- --------- --
آن روز که همه به دنبال چشم زيبا هستند، تو به دنبال نگاه زيبا باش
------------ --------- --------- --------- --------- --------- --
دکتر شريعتي : «کلاس پنجم که بودم پسر درشت هيکلي در ته کلاس ما مي نشست که
براي من مظهر تمام چيزهاي چندش آور بود ،آن هم به سه دليل ؛ اول آنکه کچل بود، دوم
اينکه سيگار مي کشيد و سوم - که از همه تهوع آور بود- اينکه در آن سن و سال، زن داشت.
!... چند سالي گذشت يک روز که با همسرم ازخيابان مي گذشتيم ،آن پسر قوي هيکل ته
کلاس را ديدم در حاليکه خودم زن داشتم ،سيگار مي کشيدم و کچل شده بودم
------------ --------- --------- --------- --------- --------- --
هر كس آنچنان مي ميرد كه زندگي مي كند
------------ --------- --------- --------- --------- --------- --
اینجا آسمان ابریست ، آنجا را نمیدانم... اینجا شده پائیز ، آنجا را نمیدانم... اینجا فقط رنگ
است ، آنجا را نمیدانم... اینجا دلی تنگ است ، آنجا را نمیدانم. وقتي كه بچه بودم هر شب
دعا ميكردم كه خدا يك دوچرخه به من بدهد. بعد فهميدم كه اينطوري فايده ندارد. پس
يك دوچرخه دزديدم و دعا كردم كه خدا مرا ببخشد. هی با خود فکر می کنم ، چگونه است
که ما ، در این سر دنیا ، عرق می ریزیم و وضع مان این است و آنها ، در آن سر دنیا ، عرق
می خورند و وضع شان آن است! ... نمی دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و
خوردن
پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد..حال دختر خوب نبود..نیاز فوری به قلب داشت..از پسر خبری نبود..دختر با خودش میگفت :میدونی که من هیچوقت نمیذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی..ولی این بود اون حرفات..حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید…
چشمانش را باز کرد..دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید..درضمن این نامه برای شماست..!
دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمیشد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم.الان که این نامه رو میخونی من در قلب تو زنده ام.از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون میدونستم اگه بیام هرگز نمیذاری که قلبمو بهت بدم..پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم..امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه.(عاشقتم تا بینهایت)
دختر نمیتوانست باور کند..اون این کارو کرده بود..اون قلبشو به دختر داده بود..
آرام اسم پسر را صدا کرد و قطره های اشک روی صورتش جاری شد..و به خودش گفت چرا هیچوقت حرفاشو باور نکردم…
روزي خورشيد و باد با هم در حال گفتگو بودند و هر كدام نسبت به
ديگري ابراز برتري ميكرد، باد به خورشيد مي گفت كه من از تو
قويتر هستم، خورشيد هم ادعا ميكرد كه او قدرتمندتر است. گفتند
بياييم امتحان كنيم، خب حالا چه طوري؟
ديدند مردي در حال عبور بود كه كتي به تن داشت. باد گفت كه من
ميتوانم كت آن مرد را از تنش در بياورم، خورشيد گفت پس شروع
كن. باد وزيد و وزيد، با تمام قدرتي كه داشت به زير كت اين مرد
مي كوبيد، در اين هنگام مرد كه ديد نزديك است كتش را از دست
بدهد، دكمه هاي آنرا بست و با دو دستش هم آنرا محكم چسبيد.
باد هر چه كرد نتوانست كت مرد را از تنش بيرون بياورد و با
خستگي تمام رو به خورشيد كرد و گفت: عجب آدم سرسختي بود،
هر چه تلاش كردم موفق نشدم، مطمئن هستم كه تو هم نمي تواني.
خورشيد گفت تلاشم را مي كنم و شروع كرد به تابيدن، پرتوهاي پر
مهرش را بر سر مرد باريد و او را گرم كرد. مرد كه تا چند لحظه
قبل با تمام قدرت سعي در حفظ كت خود داشت ديد كه ناگهان هوا
تغيير كرده و با تعجب به خورشيد نگريست، ديد از آن باد خبري
نيست، احساس آرامش و امنيت كرد.
با تابش مدام و پر مهر خورشيد او نيز گرم شد و ديد كه ديگر نيازي
به اينكه كت را به تن داشته باشد نيست بلكه به تن داشتن آن باعث
آزار و اذيت او مي شود. به آرامي كت را از تن بدر آورد و به
روي دستانش قرار داد.
باد سر به زير انداخت و فهميد كه خورشيد پر عشق و محبت كه
بي منت به ديگران پرتوهاي خويش را مي بخشد بسيار از او كه
مي خواست به زور كاري را به انجام برساند قويتر است.
مثل خورشید باش عشق و محبت را بدون هیچ انتظاری به دیگران
ببخش
دخترک شانزده ساله بود که برای اولین بار عاشق پسر شد.. پسر قدبلند بود، صدای بمی داشت و
همیشه شاگرد اول کلاس بود. دختر خجالتی نبود اما نمی خواست احساسات خود را به پسر ابراز کند،
از اینکه راز این عشق را در قلبش نگه می داشت و دورادور او را می دید احساس خوشبختی می کرد.
در آن روزها، حتی یک سلام به یکدیگر، دل دختر را گرم می کرد. او که ساختن ستاره های کاغذی را
یاد گرفته بود هر روز روی کاغذ کوچکی یک جمله برای پسر می نوشت و کاغذ را به شکل ستاره ای
زیبا تا می کرد و داخل یک بطری بزرگ می انداخت. دختر با دیدن پیکر برازنده پسر با خود می گفت
پسری مثل او دختری با موهای بلند و چشمان درشت را دوست خواهد داشت.
دختر جوانی چند روز قبل از عروسی آبله سختی گرفت و بستری شد.
نامزد وی به عیادتش رفت و در میان صحبتهایش از درد چشم خود نالید.
بیماری زن شدت گرفت و آبله تمام صورتش را پوشاند.
مرد جوان عصا زنان به عیادت نامزدش می رفت و از درد چشم می نالید.
موعد عروسی فرا رسید.
زن نگران صورت خود که آبله آنرا از شکل انداخته بود و شوهرهم که کور شده بود.
همه مردم می گفتند چه خوب عروس نازیبا همان بهتر که شوهرش نابینا باشد.
۲۰سال بعد از ازدواج زن از دنیا رفت،
مرد عصایش را کنار گذاشت و چشمانش را گشود.
همه تعجب کردند.
مرد گفت: من کاری جز شرط عشق را به جا نیاوردم
5 مورد از مطالب آموزنده خود شناسی و برقراری روابط درست
1)دست از مقایسه خود با دیگران بردارید. هیچ کس و مطلقاً هیچ کس نیست که بتواند در شما
بودن بهتر از شما باشد!
۲) سعی نکنید همه را راضی نگهدارید. وقتی تلاشتان راضی نگه داشتن همهٔ افراد باشد، در
واقع محتاجید که مورد تأیید آنها قرار بگیرید و این به خاطر آن است که هنوز مورد تایید خودتان
قرار نگرفتهاید! راضی نگهداشتن همه آدمها غیرممکن است.
عزت نفس را نمیتوان از تایید دیگران به دست آورد، اصولاً ارزشی که به تایید دیگران وابسته
باشد، ارزش محسوب نمیشود.
نیاز به تأیید دیگران مثل این است که بگویید «من به تأیید شما بیشتر اهمیت میدهم تا به
نظری که خودم درباره خودم دارم!»
بیل گازیی، کمدین مشهور، در این باره میگوید: تلاش برای خشنود سازی همه آدمها، کلید
همه شکستهاست!
۳) دست از ملامت دیگران بردارید. توجه داشته باشید که همهٔ انسانها در زندگی اشتباه
میکنند. نباید به خاطر خطاهای کوچک، آنها را سرزنش کرد.
۴) مسئولیت زندگی را به گردن بگیرید. انسانهای مسئولیتپذیر گامهای موفقیترا زودتر
میپیمایند.
۵) با خود منطقی باشید. زندگی همین است که هست! خود را با شرایط موجود وفق دهید
تا بتوانید راحتتر زندگی کنید.
پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خواب پسرش بود، با تعجب ديد که تخت
خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده. يک پاکت هم به روي
بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترين پيش داوري
هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :
پدر عزيزم،
با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوست دختر جديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و
تو رو بگيرم. من احساسات واقعي رو با Stacy پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، اما مي دونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش ، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره. اما فقط احساسات نيست، پدر. اون حامله است. Stacy به من گفت ما مي تونيم شاد و خوشبخت بشيم. اون يک تريلي توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمام زمستون. ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه. Stacy چشمان من رو به
روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعاً به کسي صدمه نمي زنه. ما اون
رو براي خودمون مي کاريم، و براي تجارت با کمک آدماي ديگه اي که توي مزرعه هستن، براي تمام کوکائينها و اکستازيهايي که مي خوايم. در ضمن، دعا مي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، و Stacy
بهتر بشه. اون لياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودم مراقبت کنم. يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون بر
مي گرديم، اونوقت تو مي توني نوه هاي زيادت رو ببيني.
با عشق،
پسرت،
John
پاورقي : پدر، هيچ کدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونه Tommy. فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم هست نسبت به کارنامه مدرسه که روي ميزمه. دوسِت دارم! هروقت براي اومدن به خونه امن بود، بهم زنگ بزن
فردی با یک زن بازیگر معروف که فوقالعاده زیبا است ازدواج کرد. اما درست زمانی که همه به
خوشبختی این زن و شوهر غبطه میخوردند، آنها از هم جدا شدند.
طولی نکشید که آن فرد دوباره ازدواج کرد. همسر دومش یک دختر عادی با چهرهای بسیار معمولی است.
اما به نظر میرسد که آن فرد بیشتر و عمیقتر از گذشته عاشق همسرش است.
عدهای آدم فضول در اطراف از او میپرسند: فکر نمیکنی همسر قبلیات خوشگلتر بود؟
آن فرد با قاطعیت به آنها جواب میدهد: نه! اصلاً! اتفاقا وقتی از چیزی عصبانی میشد و فریاد میزد، خیلی
وحشی و زشت به نظرم میرسید. اما هسمر کنونیام این طور نیست. به نظر من او همیشه زیبا، با سلیقه
و باهوش است.
وقتی این حرف را میزند، دوستانش میخندند و میگویند: کاملا متوجه شدیم. میگویند: زنها به خاطر
زیبا بودنشان دوست داشتنی نمیشوند، بلکه اگر دوست داشتنی باشند، زیبا به نظر میرسند.
بچهها هرگز مادرشان را زشت نمیدانند؛ سگها اصلا به صاحبان فقیرشان پارس نمیکنند و اسکیموها
هم از سرمای آلاسکا بدشان نمیآید.
اگر کسی یا جایی را دوست داشته باشید، آنها را زیبا هم خواهید یافت.
زیرا “حس زیبا دیدن” همان عشق است.
یک امتحان بزرگ
روی میز صبحانه شما این میوهها گذاشته شدهاند، که یکی را باید انتخاب کنید :
۱. سیب
۲. موز
۳. توت فرنگی
۴. هلو
۵. پرتقال
اولین انتخاب شما کدام خواهد بود؟
لطفاً خوب فکر کنید و به میز غذا حملهور نشوید!
این یک امتحان بزرگ است و نتیجۀ آن شما را متحیر خواهد کرد.
انتخاب شما چیزهای عجیبی در مورد شما خواهد گفت.
باز هم فکر کنید و قبل از انتخابکردن به انتهای نامه نروید.
پس از انتخاب برای شناخت خودتان نتیجه را در انتهای نامه ببینید…
عجله نکنید، خوب فکر کنید!
.
.
.
.
.
.
.
با توجه به انتخاب شما…
ت ج ا و ز دختر ۷ ساله به پسر ۲۷ ساله
این اتفاق تاسف بار در محله ی جردن رخ داده
مادر دختر ۷ ساله از خانه بیرون میرود برای خرید بعد از ۱۰ دقیقه دختر درب
خانه ی همسایه را میزند پسری ۲۷ ساله به اسمه مهدی در رو باز میکنه با روی
خوشی با الناز صحبت میکند الناز میگوید :
من تنهام میشه بیایید خانه ی ما زیر غذا رو کم کنید تا مادرم برسه من از گاز
میترسم وگرنه خودم این کار انجام میدادم، مهدی که متعجب شده بود به
خانه ی دختر ۷ ساله(الناز) میرود، وقتی مهدی وارد میشود میبیند گاز روشنه
زیره گاز رو کم میکنه بعد الناز برای مهدی یک لیوان شربت میاره داخل شربت
داروی بیهوشی ریخته بود، مهدی با خوردنه شربت به خوابی عمیق فرو میرود
در همین لحظه الناز داد میزنه دارا بیا یه نفرسره کار رفته همه ی این متن رو
خونده ….
با جدیدترین مطالب و عکس های جدید و به روز
نظرات شما عزیزان: